ادبی نوشته های امجد

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۸ دی ۹۳، ۲۲:۳۱ - مینا
    چرا

سرگذشت یه عاشق بیچاره

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۴۴ ب.ظ

 

به نام خداوندقلم-عشق-کلمه

 

این یه داستان کاملاواقعیه پس لطفابدون هیچ پیشینه ذهنی بخونیدش!

 

همین...

 

«نمی دانم ازکجابایدشروع کنم؟

 

شایدبهتراست ازهمان اولش شروع کنم...

 

همان روزهای اول آشنایی وشیدایی!

 

همان باراول که دیدمش فهمیدم که اومثل بقیه نیست؛اوباهمه فرق می کرد!

 

آن روزهایی که بااوازخانه بیرون می رفتیم وتاشب به خانه نمی آمدیم بهترین روزهای عمرم بود...

 

هنوزهردومان بچه بودیم که اورابه محله ماآوردند!

 

باهم بزرگ شدیم؛لحظه لحظه کنارهم بودیم تااینکه یواش یواش به قول شماها،دلم پیشش گیرکرد!

 

وقتی کناراوقدم می زدم می خواستم خودم رابهترین نشان بدهم؛می خواستم همانی باشم که اومی خواهد.

 

بعدازدوران عاشقی ونامزدبازی به خواستگاریش رفتم...

 

امادرخواستگاری فقط خودم  بودم وخودش...

 

یک روزکه رفته بودیم هواخوری ماجرارابه خودش گفتم!

 

اولش کمی نازکردولی بعدفهمیدم خودش هم عاشق من بوده وفقط می خواسته کلاس بگذارد!

 

بالاخره طی مراسم باشکوهی باهم ازدواج کردیم...

 

کم کم به بودن باهم عادت کردیم...

 

صبح باهم بیدارمی شدیم،به عشق اوآوازمی خواندم،به عشق اوزندگی می کردم،به عشق او...!

 

زندگی شیرین بود،اززندگی کنارهم لذت می بردیم؛همه چیزخوب بود،ولی نمی دانم چراهمیشه بایددراوج خوشی ضدحال بخوری؟!

 

انقدرهمه چیزخوب بودکه حتی فکرش راهم نمی کردم که این روزهای خوش تمام شود.

 

کاش آن شب نمی خوابیدم!

 

کاش...!

 

کاش آن قاتل نامردمرابه جای اومی کشت!

 

تنهاچیزی که می دانم این است که صبح که بیدارشدم،ندیدمش.

 

هرچقدرکه دنبالش گشتم نبود.

 

بعدافهمیدم که قاتل نامردنصف شب به سراغش آمده وکارش راتمام کرده!

 

کاش من هم مرده بودم!
...

 

دیگرنه دل ودماغ آوازخواندن داشتم،نه اشتهالی غذاخوردن ونه انگیزه ی زنده ماندن!

 

لحظه هارا ازپی هم می شمردم وفقط آرزومی کردم که هرچه زودترمرگم برسد.

 

اصلازندگی بدون اوبرایم معنایی نداشت.

 

...

 

بالاخره روزموعودرسید.

 

وقت مرگ من هم فرارسید!

 

دریکی ازهمین روزهای سرد قاتلی دیگربه سراغ من آمدومراهم راحت کرد!

 

واقعاکه انسان خوبی بود!

 

شایدازدل من خبرداشت که راحتم کرد.

 

...

 

حالادیگرراحت شده ام.

 

تالحظاتی دیگرقلب سرشارازعشقم درزیردندان های این سنگدل هاخرد می شود وباعث رفع گرسنگی شان می شوم!

 

شایدکمی تعجب کرده باشی...

 

شایدخیال می کنی که دوست داشتن فقط مخصوص شماانسان هاست.

 

می خواهی باورکن ونمی خواهی هم باورنکن ولی من باتمام وجودم عاشق یک مرغ(!!)شدم!

 

بااینکه انسان نیستم...

 

درست است که قلبم به بزرگی قلب شماها نیست،ولی من باهمین قلب کوچکم عاشق شدم!»J

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۰۶

نظرات  (۲)

سلام. جالبه! از سایت مفاتیح هم بازدید فرمایید. نظرات شما راهگشای ماست.
پاسخ:

سلام...ممنون!

حتمامیام...

سلام عزیزتر از جانم متن خوبی بود و پر از احساس و خیالی ولی برای تو از این زمان به بعد حتی در خیال هم نباید این احساس عود کند عشق آنقدر بزرگ است که وقتی دچارش میشوی دیگر شده ای حال دلت بی تکرار نمیشود و حال کسانی هستند که بی قانون این احساسات رامی کشند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی