ادبی نوشته های امجد

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۱۸ دی ۹۳، ۲۲:۳۱ - مینا
    چرا

بدقولی

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

رفاقت

به نام خداوندقلم-عشق-کلمه

تقدیم به همه ی رفیقای تاپای جون...نه مثل ما...

هفت سال ازآن شب می گذرد.

نه؛هفت سال وچهارماه.

شب عیدبود-عیدِنوروز-

روبروی ایوان طلانشسته بودیم که این قراررا گذاشتیم.

این انگشترهم یادگارهمان قراراست.

من راببخش مجید!

من واقعابدقولم!

ازهمین انگشترِدستم خجالت می کشم.

...

-بابا!مامان سفره راانداخته،بیاغذابخور.

-باشه پسرم!چشم مجیدجونم!

...

دلمان نمی خواست حتی یک لحظه ازهم دورباشیم؛برای همین آن قرارراگذاشتیم...

حتی سال دوم که من مردودشدم ، توبه خاطرِمن یک سال صبرکردی تاباهم دریک کلاس باشیم.

ماکه باهم سرخک گرفتیم، باهم قدکشیدیم، باهم بزرگ شدیم، باهم جبهه ثبت نام کردیم، حتی خط مقدم هم باهم بودیم، باهم تیرمی زدیم، باهم می خندیدیم، باهم...

ولی چراتنها رفتی؟

تنهارفتی پیش خداومن راگذاشتی دراین دنیای شلوغ.

اگرتونرفته بودی که من اهلِ بدقولی نبودم.

به جان خودت تاابد زن نمی گرفتم تادوتایی برای هم باشیم!

ولی خودت که شاهدبودی،توکه رفتی وخواهرت راگذاشتی دراین شهرِ شلوغ، بااین حرف های مردم.

به خدااگربه خاطر خواهرت نبود من زیرِقولم نمی زدم.

بادستم خط خوردمجید.

بازیادِتووآن روز حالم رابد کرد.

بازاین تشنجِ لعنتی آمده سراغم.

کاش بارِآخرباشد؛کاش بیایم پیشِ تو!

خسته شدم مجید!

دلم برای آن روزهای باهم تنگ شده است.

دلم برای موهای فرفریِ قشنگت تنگ شده...

دیگرنمی توانم بنویسم...

می خواهم بیایم پیشِ تو!

-امیربیا...

اینجاخیلی منتظرت بودم...

دیگه همیشه باهمیم...

اینجادیگه آخرنداره...

تاهمیشه...!

...

مامان!

بابابازاونجوری شده!

امجد7

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۱۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی